سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

 

نامه اي از خدا

يا هو

»نامه اي از خدا«

»من خدا هستم . امروز مي خواهم تمام مشكلات تو را حل كنم . به ياد داشته باش كه من نيازي به كمك تو ندارم . اگر در زندگي در شرايطي قرار گرفتي كه هيچ كاري از دستت بر نمي آيد ، تلاش نكن كه اين شرايط را از بين ببري . با مهرباني مشكلت را درون جعبه اي قرار بده به نام ( مخصوص خدا ) مطمئن باش بالاخره مشكلت را حل خواهم كرد . اما نه در زماني كه تو مي خواهي بلكه در زماني كه خودم صلاح مي دانم . پس از اينكه مشكلت را درون جعبه اي قرار دادي ديگر نگران هيچ چيز نباش در عوض خودت را مشغول كارهاي لذت بخش و شادي آور زندگي كن ... «
-قم ؟
-بله .
-چند ؟
-هزار تومن .
سوار شدم . از لحن حرف زدن راننده خيلي خوشم اومد .
-آقا سلفچگون ؟
-مي خام برم قم .
-رو پل پياده مي شم .
-بيا بالا .
از ساعت 13 كمي گذشته بود كه سه نفري از اراك راه افتاديم . يه نمايشنامه از تو كيفم در اوردم و شروع كردم به خوندن .
امروز چه قدر مهم شده بودم ! نزديكاي 10 بود كه علي رضا بهم زنگ زد و ازم خواست تا اجراي كارشون تو جشنواره رو ساعت 4 ببينم . چند دقيقه بعد هم آقاي عادلاني – رييس سازمان ملي جوانان استان قم – تلفن زد و گفت : « كجايي ؟ » گفتم : « اراكم . « گفت : زودتر بيا يه كار مهم باهات دارم . يكي از كلاس ها رو به قول معروف پيچوندم و و راهي قم شدم .
… »اگر توي ترافيك گير كردي نا اميد نشو ! در دنيا انسان هايي وجود دارند كه رانندگي برايشان يك روياي دست نيافتني است . آيا امروز در محل كار ، روز خسته كننده اي داشتي ؟ به شخصي فكر كن كه سال هاست ار محل كارش اخراج شده است … «
من وآقاي راننده جلو نشسته بوديم و مسافر سلفچگان عقب . جلوي ماشين پرايد دو كتاب بود . يكي ( شيمي مدرن ) كه مال انتشارات ( امير كبير ) بود با جلدي قرمز رنگ و ديگري هم در مورد شيمي بود كه اسمش يادم نيست . ياد پسر عمم افتادم .» سروش «. چقدر دلم براش تنگ شده بود . آخه زاهدانه . اونجا استاد دانشگاهه . آقاي راننده گفت : »تلفن نداريد ؟« موبايلم رو از جيبم در آوردم .
-بفرمايين .
-ببخشيدا ! آخه تا برسم تهران بستن و رفتن . پولشو از كرايت كم ميكنم .
-خواهش مي كنم . اين چه حرفيه ؟ ! بفرمايين .
شمارشو گفت و براش گرفتم . از كسي كه پشت خط بود خواست تا ماده اي شيميايي را برايش تهيه كند . نمي دانم چي شد كه گفت : ... الان زندانم ... اول فكر كردم منظورش اينه كه كارمند زندانه . اما بعد فهميدم كه يه زندانيه .
… »آيا از اين كه در رابطه ي عشقي ات موفق نبوده اي ناراحتي ؟ به افرادي فكركن كه هيچ گاه نتوانسته اند لذت عشق ورزيدن را درك كنند و هيچ گاه كسي عاشقشان نبوده است ... «
آقاي راننده ، آقاي مهندس بود . قبل از انقلاب ليسانس پرستاري گرفته بود و بعد از انقلاب ليسانس مهندسي شيمي . مي گفت حتي يك روز هم براي كسي كار نكردم . مي گفت براي پيشرفت و موفقيت بايد « خلاقيت » داشت . گفتم خلاقيت فرزند « علاقست » . قبول داشت . چند كيلومتر كه رفتيم يه نفر كنار جاده دست تكون داد . مي خاست بره پمپ بنزين . چند صد متر جلوتر پياده شد . آقاي مهندس ازش كرايه نگرفت . وقتي علاقمو به حرفاش ديد و متوجه شد كه دانشجوي رشته ي نمايشم ، با علاقه ي بيشتري به حرف زدن ادامه داد . طوري كه تا قم با هم حرف زديم .
… »حسرت مي خوري چرا از تعطيلات خوب استفاده نكردي ؟ به زني فكر كن كه در اتاق زير پله نشسته 7 روز هفته12 ساعت در روز كار مي كند تا غذاي فرزندانش را تامين كند . ماشينت خراب شده و مجبور شدي چندين مايل پياده بروي ؟ به شخصي فكر كن كه فلج است و آرزومند فرصتي است تا بتواند چند قدم راه برود ... «
اواخر دهه ي 60 مدرك نو آوري گرفته بود . بابت توليد ماده اي كه پيش از آن از نمونه ي آلملنيش استفاده مي شد . نمونه ي آلماني% 98 خلوص داشت و نمونه ي توليدي مهندس/3 % 99 . به علاوه با قيمتي نزديك به نصف قيمت نمونه ي آلماني . مورد مصرف اين ماده در توليد لعاب كاشي و چيني و موزاييك و از اين دست بود . اما هيچ كارخانه اي حاضر به ريسك استفاده از ماده ي توليدي مهندس نبود . چرا كه بايد اين ماده را در كوره مي ريختند و نتيجه ي استفاده از اين ماده پس از ده روز مشخص مي شد . كه اگر جواب نمي داد ، كارخانه مجبور مي شد ضرر سنگيني را متحمل شود . مهندس سرانجام توانست با كارخانه اي قرارداد ببندد . مقداري از ماده ي توليدي خود را به رايگان در اختيار آن كارخانه قرار داد ، به همراه چكي سفيد امضا جهت جبران خسارت هاي احتمالي كارخانه .
ماده ي توليدي مهندس از آزمون سرافراز بيرون آمد و موفقيت مالي و اعتباري چشم گيري را برايش به همراه داشت .
… »خود را در آينه نگاه كردي و يك موي سفيد ديگر پيدا كردي ؟ به بيمار سرطاني كه تحت شيمي درماني است فكر كن . او آرزو دارد مويي داشته باشد تا آن را در آينه نگاه كند ... «
مهندس مي گفت به هر چيزي كه آرزويش را داري خواهي رسيد ؛ اگر به باورش برسي . مي گفت تكرار يك آرزو آن را به ناخودآگاهت مي فرستد و دست يافتنش را تسهيل مي كند . مي گفت خيلي ها فكر مي كنند كه خدايي آن بالا نشسته تا ما با دعا از او چيزي بخواهيم و او بگويد : « بفرماييد » ! مهندس معتقد بود كه دعا و تكرار خواستن يك چيز ، به انسان كمك مي كند تا به باور نيل به آن آرزو برسد و دست يابي به آن آرزو به ناخود آگاهش رود . اين گونه وصل سهل مي گردد .
مهندس خيلي سيگار مي كشيد . تا قم 7-8 نخ سيگارpall mall كشيد .
مهندس گفت : « حدود 2 ساله كه از خشمم استفاده نكردم . مني كه قبل از اين در محيط كار و خانه و همه جا ، روزي چند بار از خشمم استفاده مي كردم . «
روي پل سلفچگان مسافر عقبي پياده شد . از آن به بعد با صميميت بيشتري با مهندس گفتگو كردم .
مهندس داستان زنداني شدنش را نيز برايم گفت .
… »خود را گيج و سر در گم يافته اي ؟ به اين مي انديشي كه اصلا زندگي براي چيست ؟ هدف من چيست ؟ شكر گزار باش ! كساني هستند كه آنقدر عمر كوتاهي دارند كه فرصت فكر كردن به اين سوالات را هرگز پيدا نمي كنند ... «
مهندس نوعي باروت اختراع كرده است كه نگهداري آن بسيار كم خطر تر از باروت معمولي است . اگر چه قدرت تخريب باروت مهندس بالاست اما ارزش نظامي ندارد . چون استفاده از آن نيازمند فعل و انفعالاتي نه چندان پيچيده است .
مهندس هيچ آشنايي را در اراك ندارد . تهراني است . اولين بار هم با بچه هاي اطلاعات و با چشماني بسته به اراك آمده است . اختراع اين باروت مهندس را پس از طي مسير پر پيچ و خم قضايي به 7 سال زندان محكوم كرده .
مهندس تند نمي رفت .
گفتم: »چرا اراك موندين ؟ «
گفت » :آخه عادت كردم . با بچه هاي اينجام آشنا شدم . «
گفتم » :خب خانواده و دل تنگي و ملاقات و اين ها چه ؟ «
گقت » :هر 40-50 روز چند روزي مرخصي مي روم . الان هم يه 30-40 روزي مي شه كه مرخصي ام . «
گفتم » :چطور ؟ «
گفت » :دنبال كارهاي تاسيس يك كارخانه ي توليد مواد شوينده در زندان هستم . كه هم براي زندانيان اشتغال زايي به همراه دارد و هم ... «
مهندس مشغول نوشتن يك كتاب است در مورد زندانيان . آمادگي خودم را براي كمك در نشر كتابش اعلام كردم و از او خواستم تا از داستان زندگي اش استفاده كنم . از پيشنهادهايم خوشحال شد و استقبال كرد . آدرسش را در اراك ، شناره ي موبايل شريكش و تلفن خانه ي تهرانش را در اختيارم قرار داد . من هم كارتم را به او دادم .
»خود را قرباني بد اخلاقي ، بد خلقي و بي توجهي ديگران يافته اي ؟ به ياد داشته باش هميشه اوضاع مي تواند از اين بدتر باشد . خوشحال باش كه تو مثل آن ها نيستي .
اين نامه را يراي دوستان خود بفرست . شايد بدون اينكه خودت بفهمي بتواني زندگي او را بهبود ببخشي .
خدا «
مهندس از خدا برايم گفت . گفت خدايي كه مي شناختم يك خداي ارثي بود . خدايي نا مهربان كه گويي تنها مجازات مي كند . اما چند سالي است خدايي را شناختم كه مهربان است . خدايي كه از او انرژي مي گيرم .
گفتم » :مهندس چه پارسال كه دانشجوي گرمسار بودم و چه امسال كه دانشجوي اراكم خيلي تو جاده بودم . همسفراي جالبي هم داشتم . ليسانس حقوق ، دكتراي ادبيات و عضو هيئت علمي دانشگاه قم ، دانشجوي دانشگاه علوم و فنون هوايي شهيد ستاري ، پير مردي روستايي و چه و چه . اما شما خاطر انگيز ترين همسفرم هستين …«
مهندس خيلي چيزها برايم گفت . تا سازمان مرا رساند . مسيرش بود . ازم كرايه نگرفت . وقتي پياده شدم ، گفت وايسا . از صندوق عقب پوشه اي در آورد . پوشه پر بود از دست نوشته هاي زندانش . برگه اي تايپ شده را جست و به من هديه داد . از نوشته هاي خودش بود . از او خواستم تا امضايش كند . برايم نوشت » :تقديم به دوست عزيزم عرفان جون 12/9/84 «
تيتر نوشته اش اين بود :
»نامه اي از خدا »
عرفان پهلواني
1384/9/15

نظرات: ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]