سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

 

یا باب الحوائج

حمید پسر 14 ساله که کوچکترین عضو خانواده چهار نفره شان به حساب میاید ناگهان با شنیدن صدای بلند موزیک با ریتم شاد از خواب میپرد.صبح جمعه هشتم ماه محرم است واو انتظار داشت که لااقل امروز که تعطیلیش بود بیشتر بخوابد ولی برادر بزرگتر و19 ساله اش محمد که دارد برای رفتن به بیرون آماده میشود با روشن کردن ضبط این فرصت را از از حمید میگیرد.حمید که به این کارهای محمد عادت کرده است اعتراضی نمی کند و تنها محمد را که مشغول کار خودش است نگاه میکند. چند لحظه ای نمی
گذرد که مادرش سراسیمه وارد اتاق میشود و رو به محمد می گوید الاقل اگر مسلماون نیستی و نمی خواهی احترام بگیری به فکر این بچه باش.سپس با عصبانیت ضبط را خاموش میکند اما محمد با عصبانیت بیشتری ضبط را مجددا روشن میکند و بدون هیچ توجه و کلامی صحبت کوله خود را برداشته واتاق و خانه را ترک میکند. مادر با نگاهی آلوده به افسوس محمد را بدرقه می نماید سپس نگاه خود را با نگرانی به حمید میدوزد .نگاه حمید ومادر لحظه ای به هم گره میخورد ولی حمید از روی شرم نگاه خود را میدزد ومشغول مرتب کردن تخت خوابش میشود .مادر پس از چند لحظه مشغول مرتب کردن تخت محمد میشود ولی حمید که مرتب کردن تخت خودش پایان یافته است از این کار مادر جلوگیری میکند وخود تخت محمد را مرتب می نماید.مادر نیز از اتاق خارج میشود وقتی حمید بالشت محمد رابرمیدارد تا آنرا صاف کند زیر بالشت پاکت سیگاری می یابد.از روی کنجکاوی داخل پاکت را می نگرد.پلاستیک کوچکی را از پاکت خارج میکند داخل پلاستیک مقداری ماده ای نرم قرار داردوسیاه رنگ است اگر چه سن وتجربه حمیداجازه نمیدهد که دریابد این ماده مخدر است ولی لااقل تشخیص میدهد که این ماده چیز خوبی نیست چرا که محمد آنرا زیر بالشتش گذاشته بوده است به علاوه یاد چند روز پیش می افتد که داخل اتاقش وپشت میز تحریرش نشسته بود وتکالیفش را انجام میداد محمد وارد شد حمید سلام کرد ولی محمد بی اعتنا سراغ جیب پشتش رفت تا از داخل آن ساعتش را بردارد ولی به طور اتفاقی چند نخ سیگار از داخل آن بیرون افتاد. محمد سریع برگشت تا ببیند حمید این اتفاق را دیده یا نه؟ ولی حمید از ترسش به سرعت نگاهش را دزدید و به انجام تکالیفش ادامه داد.
حمید مرتب کردن تخت را به اتمام رساند.از اتاق خارج شد تا به دستشویی برود میانه صدای گریه مادر را شنید که با پدرش صحبت میکرد .ایستاد گوش داد از میان حرف ها و گریه های مادرش بریده بریده شنید:
پسره عین معتاد اشده...اصلا نمی تونه تو خونه بند شه...همش چشا ش قرمزه....بی موقع میره بی موقع میاد...
حمید هم اشک در چشمش حلقه زد.دست وصورتش را شست وبه آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد . مادر وپدر خود را کمی جمع وجور کردند.
مشغول خوردن صبحانه شدند که تلفن زنگ زدمادر برخاست و به تلفن جواب داد خاله حمید بود و اطلاع دادکه مادر بزرگ حمید که در شهرستان زندگی می کند سکته کرده ا
ست واو را به بیمارستان برده اند و حالش وخیم است.
مادر وپدر به سرعت آماده شدند تا به شهرستان بروند اما حمید را به خاطر این که چند روز دیگر امتحان داشت خانه گذاشتند پدر مقداری پول به حمید داد وپدر ومادر راهی شهرستان شدند.
حمید رفت درس بخواند ولی مدام به فکر محمد بود تصویر محمد به نظرش می آمد یاد چند روز پیش افتاد که اتفاقی دیده بود محمد یواشکی گلدان تزئینی که در اتاقشان بود را زیر لباسش قایم کردوبیرون رفت ودیگر آن را برنگرداند و وقتی مادر سراغ گلدان را گرفته بود و محمد را متهم کرده بود محمد داد وبیداد کرده بود و خانه را ترک کرده بود.
حمید درس را رها کر د و رفت دراز کشید اما باز هم فکر وخیال محمد او را رها نکردیاد
چند روز پیش افتاد که سر هیچ وپوچ کتک مفصلی از محمد خورده بود.حمید برخاست وبه طرف تلویزیون رفت یک cdگذاشت ورفت روبروتلویزیون نشست .سی دی مربوط به مراسم عزاداری حضرت ابوالفضل(ع) بود .مقداری از سی دی گذشت حمید چشمهایش را بست . اشک از چشمها یش سرازیر شد.زمانی که وصف حضرت را از زبان مداح شنید که برادر کوچکتر امام تا پای جان به امام کمک کرده اند و ...احساس کرد که او نیز باید به محمد کمک کند .نمی دانست که چگونه ولی احساس مسئولیت میکرد ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.برخاست یکی دوتا لباس به همراه دفتروکتاب و پول هایش را در اتاق مادر وپدرش پنهان کرد.
نزدیکی های غروب بود که محمد بازگشت .بوی بدی میداد. حمید سلام کرد اما محمد جواب ندادوبا تندی سراغ پدر ومادر را گرفت.حمید باصدای لرزان جواب داد.محمد زیر لب غرولندی کرد وداخل اتاق رفت.اضطراب وترس بیش از هر موقع دیگردر چهره ی حمید نقش بست.باز هم یاد کتک های افتادکه از محمد خورده بود.اما تصمیم خود را گرفت به اتاق نزدیک شد .محمد روی تخت دراز کشیده بود.نفس های حمید به شماره افتادآنی جهیددر را محکم بست وقبل از انکه محمد فرصت کند خود را به در برساند آنرا قفل کرد.محمد دیوانه وار فریاد میکشید وبر در و دیئار میکوبید. حمید بغضش ترکید .چند لحظه ایستاد ولی پاهایش می لرزیدند.تاب نیاورد.رفت که در را باز کند ولی یاد کتک هایی که از محمد خورده بود افتاد.محمد همچنان فریاد میزد وبر در میکوبید.حمید ترسید .به طرف اتاق پدر ومادرش دوید. داخل اتاق شد ودر را قفل کرد. بر روی تخت پدرومادرش افتاد وگریه کرد.بعد از چند دقیقه صدای محمد نیز قطع شد.حمید ترسید.از روزنه کلید بیرون را نگاه کرد.در اتاقشان هنوز بسته بود با ترس ولرز در اتاق پدر ومادرش را باز کرد و به اتاق خودشان نزدیک شد. در را امتحان کرد هنوز قفل بود. با صدای لرزان گفت” داداش “محمد
کهنایی برایش نمانده بود گفت:"مرض" حمید گفت:داداش جون ببخشید. لطفا نامه ای رو که زیر فرش گذاشتمو بخون.محمد گفت:برو گمشو. حمید به اتاق پدر ومادرش برگشت.محمد هم پس از چند دقیقه سرغ نامه رفت.حمید همه حرف هایش را داخل نامه نوشته بود.محمد نامه را به پایان رساند حالا او نیز اشک میریخت.آرام روی تختش دراز کشید.
عرفان چشمه 18/10/83

نظرات: ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]